علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

شیرین زبونی پسرم

*فدات بشم وقتی میخوای بگی مامانی فلان وسیله رو برش دار میگی مامان گمش کن. * وقتی میخوای بگی سوختم میگی سوزیدم. *وقتی میگی چرا نیومدی میگی چرا نمونیدی. *به ترسنام میگی تسناک والبتخ به زبون خودت خیلی شیرینتره.(امروز دادا واسه موهاش حنا گذاشته بود که گفتی داد تسناک شده) ادامه دارد ..... ...
26 خرداد 1393

شیطونی های پسرم در روزهایی که گذشت(3)

کلی نوشتم ولی پرید دیگه حسش نیست بنویسم حال اول نوشتن با دوباره نوشتن خیلی فرق میکنه در کل برات بگم که روز پنج شنبه بابا امتحان نظام مهندسی داشت که باید میرفت ایلام ماهم باهاش همسفر شدیم و با دادا و جدو راهی شدیم آدرسو سخت پیدا کردیم وهمش نگران بودم نکنه بااب دیر برسه و زحمات چندماهش به هدر بره خوشبختانه با اینکه ساعت اکتحان گذشته بود ولی امتحان نیم ساعت بعد رسیدن بابا شروع شد.ه.وای ایلام عالی بود اونقدر پر از دارو درخت بود که شبیه شهرهای شمالی حتی قشنگتر بود من که حسابی لذت بردم چه نسیم خنکی به به... پارک چغا سبزشون اونقدر بزرگه که به اندازه ی شهر خودمونه علی مرتضی در کبابی(ایلام) 93.3.22 علی...
25 خرداد 1393

شیطونی های پسرم در روزهایی که گذشت(2)

وقتی بخاطره موهات قیافه میگیری 93.2.14 گاهی زیادی مهربون میشی و میخای بجای من کفشای بابا رو  واکس بزنی 93.3.6 و در آخر یک روز واکسی وخستگی زیاد پسرم خوابید اینجا از روی بالشتت چرخیدی و روی زمین خوابیدی  ی وفت فکرنکنی من بدون بالشت گذاشتمت ...
25 خرداد 1393

شیطونی های پسرم در روزهایی که گذشت(1)

سلام نفس خوبی؟نفس ما رو که حسابی بریدی فدات بشم از بس شیطونی میکنی وسوال میپرسی اونم سوالات تکراری وتاریخ گذشته که اصلا نمیدونم چی میشه که به ذهنت خطور میکنن،امروز سر سفره ی نهار بودیم یهو بی مقدمه ازم پرسیدی مامان اون ستایش توی ماشین چرا با چوب زد ومن که نمیفهمیدم منظورت چیه اینطوری شدم  وتو برای اینکه منظورتو بهم بفهمونی کلی حاشیه اوردی که اون چرا شیشه شکوند که دادا گفت:فهمیدم محمد رو میگه که شیشه رو شکوند.سریال ستایش رو میگفتی شیطون که چرا پسر ستایش شیشه  ماشین اون دوتا آقا رو شکوند.عجبــــــــــــــــــــــ. ی ساعت بعد پی پی داشتی بردمت توالت وسوالای تو همچنان ادامه داشت وباز همون سوال همیشگی ، علی مرتضی:مامان ب...
25 خرداد 1393

قطره ی فلج اطفال

سلام به امپراطور خودم الان داشتی دورو بره من میچرخیدی ومیگفتی مامان منو ببر حموم ببین سیاه شدم  فدات بشم با این ادبیات قشنگت. دو روزه پیش بردمت حموم که دادایی اومد دم در حموم گفت:که ی خانمی دم در خونه منتظره واسه دادن قطره ی فلج اطفال،منم زود زود حمومتو تموم کردم وشلوارتو پات کردم وبا همون حوله ی تن پوشت بردمت دم در،اول ترسیدی و فرار کردی و دور ماشین جدو می چرخیدی که من نگیرمت با کلی حرف زدنو ناز کشیدن بالاخره اومدی،قطره ی اول راحت بود ولی قطره ی دومو تف کردی به خانمه گفتم گفت:اشکال نداره نزار اینکارو بکنه،یادم اومد بچه که بودم وقتی واسه دادن قطره اومدن دم در خونمون منم فرار کردم وخودمو لوس میکردم و یادمه که اون قطره تلخ بود واین ...
6 خرداد 1393
1